یونیفرم های خاکستری ( به مناسبت بازگشایی مدارس)

 

همه به صف.

یونیفرم های خاکستری .

از جلو نظام.

مقنعه های سیاه.

از پشت سر 

کسی عاشقانه هایش را  زمزمه میکند.

الله اکبر !!

شما ! بیرون از صف.   

 دستها روی میز.

ناخنها کوتاه.

کیفها روی میز.

شما ! بیرون از کلاس..

بیرون از کلاس،

کسی عاشقانه هایش را روی دیوار جا میگذارد

 

  

 

 

تقدیم به مدیر اسبق راهنمایی قدوسی ، کسی که ما را با کابوسی به نام مدرسه آشنا کرد تا نمونه مردمی شود.

چارلز بوکوفسکی

 

بعضی آدم ها

انگار فقط برای تلف کردن عمرشان

هرروز

زاده می شوند.   

 

"بازسرایی ترانه های چارلز بوکوفسکی"

"سید علی صالحی- افشین هاشمی"

"انتشارات ابتکار نو"

عنوان این پست رو هرچه دلتون میخواد بگذارید.

این روزها حوصله حرف زدن ندارم. نوشتنم هم نمی آد. نمیدونم بین نوشتن و حرف زدن میتونه ارتباطی باشه یا دارم بهونه می آرم. حوصله سر و کله زدن با آدمها رو ندارم اما دقیقا شرایطش پیش می آد. روزها حوصله کار کردن هم ندارم و شبها اغلب با فیلمهای هالیوود سپری میشوند. فکر و فکر.........

کسی نمی دونه توی سرم چی میگذره. دیروز توی وبگردی هایی که داشتم در وبلاگ سرهرمس یه متنی خوندم . دیدم که چقدر شبیه من مینویسه.خوشم  اومد .مثل این :

*

مداد هم اصولن چیزِ انسانی‌ای است. از جنسِ آدم است. گذرِ عمر کم‌رنگش می‌کند. محوش می‌کند. کهنه می‌شود. پیر می‌شود. عین خودکار و خودنویس و روان‌نویس، ثبت نمی‌شود بر جریده‌ی عالم دوامش. بعد یک عدم قطعیتِ ملایمِ منطقی و پاک‌شدنی‌ای دارد در خودش. انگار با مداد که می‌نویسی، هی داری به یاد خودت می‌آوری که می‌شد که همه‌ی این‌ها نباشد. که تو نباشی. می‌شود که پاک شود. که پاک شوی. گیرم که یک تکه‌هایی از آن. بعد آدم دلش می‌گیرد. می‌گوید با خودش که مداد هم نشدیم که پاک‌ شویم گاهی از بعضی چیزها. که پاک کنیم. که پاک‌مان کنند از صفحه‌های‌شان ملت، اگر دل‌شان خواست. عشق‌شان کشید. راستی عشق را چه جوری می‌کشند؟

*

ولی من کاری به این کارا ندارم که عشق رو چطور می کـِشند ، می کُشند یا میخورند .

اصلا کلاً با واژه هایی که دو تا ساکن پشت هم دارند زیاد روابط خوبی ندارم.

فقط میدونم این روزها بدجوری هوس شراب و سیگار به سرم زده.

در آغازکلمه بود و خدا کلمه بود.

کلمه ها موجودات عجیب و غریبی هستند. همه جا می لولند . از هزار توی مغزما تا اکسیژن هوا. نفس میکشند. مثل اینکه خدا به کالبد این موجودات روح دمیده است. بعضی تک سلولی ، بعضی موجودات عالی هستند. بعضی چند سال و بعضی قرنها بین مردم زندگی میکنند.

کلمه ها چیزهای جالبی هستند . احساس دارند حتی زمانی که نوشته میشوند . آدم را طلسم میکنند و قادرند ضربان قلبی را چند برابر کنند. البته در موارد بسیاری هم خلاف آن به اثبات رسیده.

زندگی کردن لابه لای کلمات یک انتخاب است. مانند خیلی از انتخابهای دیگر. معتادشان میشویم  یک نوع شیفتگی شاید.

یک نویسنده ، خوب میداند چه مصیبتی ست  وقتی واژه ها لج میکنند، ناز میکنند و سرجای خودشان قرار نمیگیرند. درست مثل دوست دختر آدم . بدبدختی اینجاست که هرچه هم جایگزین آن میکنی حاصل کار، لنگ میزند.

گاهی کلمه ها آدم ها را گول میزنند، وقتی در موردشان فکر میکنی معقول به نظر میرسند اما به محض اینکه از دهان خارج میشوند شروع به شکلک در آوردن برای مخاطب میکنند و همه را به خنده می اندازند. مثل حرفهای رئیس جمهور.

ما آدمها با جمله ها زندگی میکنیم ، آنها را بزرگ میکنیم  و دست آخر روح را از کالبد آن خارج میکنیم و سنجاق میکنیم به دفترهای خاطراتمان. مثل جمله دوستت دارم که عمرش میتواند قد یک ماه و یک سال باشد یا به اندازه تمام عمر توی حفره های قلب ما دست و پا بزند.

گاهی حاصل آمیزش کلمات، تولد یک شعر یا کتاب میشود که ما آدمها نامش را میگذاریم شاهکار ادبی . شاید بی دلیل نیست که  ویرجینیا وولف در توصیف واژه ها بر این نکته تاکید میکند که: " با کنار هم چیدن جمله ها نمیتوان کتاب ساخت ، بلکه باید با جمله اتاق و گنبد ساخت تا کتاب شکل بگیرد ."

A testimonium of innocence

این روزها نوشتن برام سخت شده نه اینکه سوژه نیست که این تهران خراب شده با آدمهای عجیب و غریبش سرتا پا سوژه است. مشکل از اینجاست آدمهایی که بلاگم رو میخونند گاهی از من میپرسند: توی فلان پست  فلان نوشتی ، مشکلی هست؟؟

یا اینکه متنت رو خوندیم و نگران شدیم نکنه....

البته دراین دنیای بی سر وته و بزن دررو  باید کلاهتو بندازی هوا که یکی نگران حالت باشه واین جای بسی خوشحالیست اما تکرار مکررات این پرسشها کمی تا قسمتی سبب ابری شدن افکار وبسته شدن دست و پای  قلم برای رقم زدن مطلبیست که هیچ ربطی به مسائل شخصی نویسنده اش نداره.

البته از حق نباید گذشت  این عادت ما ایرانی های بلاگر است که تا تقی به توقی میخورد و از دست مش رحیم و شهین خانم ناراحت میشیم بدو بدو وبلاگمون به روز میشه تا همه عالم و آدم در جریان آخرین تحولات قرار بگیرند و همین خواننده رو شرطی میکنه که با خوندن یک متن به اولین چیزی که فکر کنه خود نویسنده ومسائل حاشیه ایی زندگیش باشه نه متنی که نوشته.

اما باید گفت لزوما اونچه که نوشته میشه دال بر زندگی شخصی نویسنده نیست یا اصلا ممکنه جزء آرمانهای نویسنده نباشه .اصلا چرا برای ما این جا افتاده وقتی که متنی رو میخونیم ، به جای اینکه به خودمون مراجعه کنیم و ببینیم اصلا میشه با اون نوشته همزاد پنداری کرد ، میریم سر وقت کالبد شناسی شخصیت روانی نویسنده که مثلا از شعری که نوشته بودی بوی عاشقی میآد..... خبریه!!؟؟   واین واقعا باعث تحیر بنده شده که چطور میشه به جای قوه بصری از قوه بویایی برای خواندن یک متن استفاده کرد !!

شعور

ما موجودات عالی هستیم اما استعداد آن را داریم که گاهی اندازه یک تک سلولی هم شعور نداشته باشیم.

گنبد بی سقف و ستون

عناوین روزنامه اعتماد ملی چاپ امروز:

بی برقی در ساری

قطع آب در فردیس کرج

اروپا تحریم ها را گسترش میدهد.

با حذف یارانه هزینه ها زیاد میشود.

افزایش تورم قدرت خرید را کم میکند.

7 ساعت سرگردانی 700 خودرو در جاده چالوس.

عماد الدین باقی موسس انجمن دفاع از حقوق زندانیان در زندان بسر میبرد.

همین روزنامه در صفحه اول ستون چپ، به نقل ازهاشمی رفسنجانی با فونت بزرگ نوشت :

" در سه سال گذشته عقب رفته ایم "

اما بخوانیم جمله ایی از احمدی نژاد که درهمین صفحه در ستون راست با این عنوان منتشر شد :

" هر روز به خوشبختی ملت افزوده میشود."

*

من به یاد این شعرعشقی افتادم که گفت :

من که خندم ، نه بر اوضاع کنونی می خندم          من بدین گنبد بی سقف و ستون می خندم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

یک دقیقه سکوت برای مردی که سر انگشتان خاکی اش را به جانب آسمان نشانه می گرفت.

 

مرد حرکتی به شانه های پهنش داد .

سرش را تکانی داد. موهای لختش توی صورتش ریخت.

چشمانش را لحظه ایی بست و در حالی که بغض خفیفی در گلو داشت گفت:

- دوستت دارم .....عاطفه.

.

.

آقای شکیبایی ، این دیالوگ به قدری هنرمندانه اجرا شد که بعد از گذشت سالهای متمادی از پخش سریال   " خانه سبز" ، هنوز معتقدم این یک اجرای قوی نبود. این یک احساس قوی بود که درخاطر من بیننده سالهای سال باقی ماند.

گرچه در سالهای اخیر باورش برایمان ملموس شده که رفتن چقدرآسان است ، اما آقای حمید هامون، من شرمنده ام . واژه ایی با نام " مرگ " را برای خسروشکیبایی نه میتوانم باور کنم. نه میتوانم پذیرا باشم.

شاید با حق کسی باشد که گفت : او تنها خرقه تهی کرده است.

با اینهمه میگویم : حالمان خوب است اما تو باور نکن.

 

یادداشتهای روزانه

 

همه چیزمون دقیقه نودی شده . حتی دلبستگی هامون.

برج حوت

 

از شلیک تیر تا شهریور تن تو. همه چیز از آخر شروع شد.

مهر از خاطرمان به یلدا رسید تا لباسی که آذر بی آستین برایمان دوخته بود.

تا تعبیر نوروز دلتنگیهایم را به فنجان قهوه ایی کوک میزنم که ماهی اسفند در آن خواب هفت سین میبیند هرروز.

به سلامتی تحویل اردیبهشت یک نفس خیال تو را سر میکشم.

 

 

پینوشت :

اول شعر بود، بعد ازتفضلات منتقدین تبدیل نثر شد.