از  " کافکا " جمله ای به یادگار مونده که :

عمری چکش برداشتم و بر سر میخی به روی سنگی کوبیدم ، اکنون می فهم که هم چکش خودم بودم هم میخ و هم سنگ.

این جمله از اون جمله هاییست که سالهای ساله  با من زندگی میکنه ، شاید به این خاطره که هم چکش بودم هم میخ هم سنگ.....

یادش به خیر........

 

یادش به خیر....مداد سیاه و مداد قرمز (که بعضی ها بهش میگفتن مداد گلی ). پاک کن جوهری و دفتر کاهی که من هیچوقت ازش خوشم نمی اومد.

هر سال بوی پاییز و مهر که میاد با خودش هیجان و خاطرات روزهای اول مدرسه رو میاره .

شور و شوق پیدا کردن دوستهای جدید و اینکه زنگ تفریح خوراکی چی بخوریم هنوز از خاطرم نمیره.دوستهایی که چندتاییشون یادگار همون روزهای دوران دبستان هستند .    

 صبح که از خواب پا میشدیم بوی نون تافتون تازه و گلهای یاس توی گلدون تموم محله رو برداشته بود و توپ پلاستیکی گوشه حیات که همیشه قبل از رفتن به مدرسه باید یکی دو تا شوت به در و دیوارمیزدم. محله قدیمی با یکدونه دبستان قدیمی تر از خودش با درو پنجره های چوبی پوسیده و نیمکتهای دو نفری که گاهی بچه ها سه - چهارتایی هم روش میشستن و با گچ محدوده خودشون رو خط میکشیدن.

روز اول مدرسه انقدر شور و اشتیاق با سواد شدن داشتم که گریه بعضی از بچه ها و دلتنگی برای برگشتن به خونه بچه گانه به نظر می رسید (چون قبلش به من گفته بودن تو دیگه بزرگ شدی ) و معلم خشک و جوونی که از همون روزهای اول شروع کرد به درس دادن و سختی درس این ترس رو به دلم انداخت که نکنه هیچوقت یاد نگیرم.   اتفاقی که سالها بعد دقیقا روز اول دانشگاه برام افتاد وقتی که استاد به فرانسه شروع به صحبت کرد دلشوره روز اول مدرسه رو برام تداعی کرد.

یادش به خیر . دیر رسیدنهای سر صف و وراجی یواشکی با جلویی و پشت سری( که من اغلب جزء موارد تذکری بودم.)

یادش به خیر که تمام دغدغه بچه ها ،سی چهل بار نوشتن از روی کلمات سخت درس پتروس فداکار و ریزعلی فداکارتر از اون برای فردا بود و گم کردن هر روزی پاک کنهاشون.بعضی از مامانها هم که عاصی شده بودند و پاک کنها رو نخ میکردن گردن بچه ها مینداختن....یادش به خیر.

روزهای جنگ که اومد همه چیز رو برای مدتی بهم ریخت اما خاطره شیرین روزهای دبستان و اول مهر همیشه به یادگار موندند.