دسته گل...

طبق معمول دم شرکت جای پارک درست و حسابی نبود. یه جور ماشین رو پارک کردم.رسیدم دم در ساختمون  دیدم چندتا دختر و پسر وایستادن.گفتم حتما یکی از این شرکتها استخدامی داره.پله ها رو گرفتم و رفتم بالا.

شرکت ما طبقه سوم یک مجتمع اداریه که از اون بالا دید خوبی به خیابون داره. به خاطر همین اغلب مواقع دوربینم همراهمه تا توی اوقات بیکاری بتونم  که از یک سری وسائل نقلیه خاص عکاسی کنم بلکه از توش یه مجموعه خوبی دربیاد.اون روز هم دوربینم همراهم بود.

مجبور شدم برای کار کوچیکی دوباره از شرکت بیرون بیام که این بار با جمعیت بیشتری از دختر و پسرهای جوون که بیشترشون پرونده ایی هم زیر بغل زده بودند مواجه شدم.واقعیتش انقدر درگیری ذهنی داشتم که در این مورد به جیز خاصی فکر نکردم جز اینکه : یه چیزی شده و برگشتم به دفتر.

خدارو شکر از اون روزهایی بود که هنوز کسی سرکار نیومده بود به همین خاطر دوربینم رو برداشتم و اومدم کنار پنجره و شروع کردم از سوژه خودم که همون وسیله های نقلیه بود عکاسی. چند تا عکس گرفتم و برگشتم سرکارم که دیدم زنگ واحد رو میزنن. درو باز کردم دیدم پسر درشت هیکلی پشت دره.

-          خانوم ببخشید شما بودید داشتید عکس میگرفتید؟

نمیدونم چرا انقدر یهو هول شدم. شاید به این خاطر که دفعه اولی بود که داشتم بازخواست میشدم.

گفتم نه! که یهو یه دختر جوونی با شال قهوه ایی سوخته اومد جلو و گفت چرا ....دیدن که شما دارین عکس میگیرید....

تازه به خودم اومدم که من چرا دارم میترسم.... جرات پیدا کردم و گفتم: چطور مگه؟موردیه؟

یهو همون پسر درشت هیکل پرید وسط حرفم که خانوم کارت عکاسیتون لطفاً؟

گفتم من خبرنگار نیستم .کارت ندارم.برفرض مثال اگه کارتم داشتم لزومی نداشت به شما نشون بدم.اصلا شما از کجا اومدید؟کی هستین؟

دختره که دید این وسط داره یه مقلطه ایی به پا میشه با قیافه ایی که ازش اضطراب میریخت ،گفت : آخه خانوم میدونید....طبقه پایین کلاه برداری شده... یارو هم در رفته...ما همه طلب کار هستیم...بچه ها دیدن از اون بالا دارین عکس میگیرین گفتن حتما شما هم همدستید!!!!!

شرکت بغل دستی ما توی راهرو دوربین مدار بسته گذاشته .میدونستم منشیه فضولش الان نشسته پشت مانتیور و داره پخش مستقیم یک سریال کار آگاهی میبینه. به خاطر همین بهشون گفتم میتونن بیان تو و عکسا رو ببینن. چند تا از عکسها رو که دیدن خیالشون راحت شد.

دختر شال قهوه ایی گفت: برای پروژه ایی ماها هرکدوم یه مبلغی توی شرکتی که طبقه پایینه سرمایه گذاری کردیم . من خودم دومیلیون دادم. (درسته رقمی که میگفت زیاد نبود اما با توجه به سن کمش مشخص بود همه سرمایه ایه که تا حالا جمع کرده.) .قرار بوده امروز بیایم برای بستن قرارداد.حالا اومدیم میبینیم جاتره. کسی نیست.حتی اسبابش رو هم خالی کرده و رفته.......دست ما هم به جایی بند نیست.....اینجا یه در دیگه هم داره؟ پسره همینطور با دستمال عرقهاشو پاک میکرد و کلافه بود. حال هرجفتشون بدتر از اینها بود که بخوام بحثی داشته باشم.خداحافظی کردن و رفتن.

البته بعداً آقای عکاس باشی کلی دعوام کرد که چرا وقتی توی شرکت تنها بودم آدمهایی رو که نمیشناسم راه دادم.حق داشت .تو اون شرایط به خیلی چیزا فکر نکرده بودم.

وقتی رفتن یه نفس تازه ایی کشیدم دلم میخواست می رفتم از پشت پنجره برای اون جماعتی که حالا تعدادشون به پنجاه شصت نفری رسیده بود دست تکون میدادم که هورااااا من بیگناهیم ! اما ترجیح دادم بشینم و به کارهام برسم و به این فکر کنم آخه چطور با اینهمه اعلام کلاه برداری از تلویزیون و روزنامه  ( رسانه های ما هیچ چیز خوبی که نداشته باشن توی این یه مورد خوب عمل میکنن ) باز آدمهایی پیدا میشن که برای سرمایه گذاری به اینجور شرکتها اعتماد میکنن؟؟