آستین پیراهن ی زنانه
گره خورده به دمپای شلوار مرد.
طشت رخت.
روی سنگ غسال خانه
چرت نیمروزی می زند
مرده شوی.
چرخ خیاطی
پر هیاهو می دوزد
پیراهن عروسی لال را.
زیر روبان های قرمز
هدیه ی سالروز عروسی
بسته ای شکلات تلخ.
فرشته پناهیگاهی هایکوها چه خوب به دل می نشیند.
پ.ن ۲):
این روزها کسی توی فکرم دست وپا میزند......
این روزها....................کیشوفسکی.
چیزی شبیه درد
از ستون فقراتم بالا می رود.
انگار کسی
بسته است پای مرا به ضریح.
با چهل قفل بی کلید.
بوی نا گرفته در من.
این دعاهای آویزان،
چرخ می زند دور سرم.
این امامزاده دیگر شفا نمی دهد.
تنها چشم انتظار روسری گلداررعناست
که اسکناس تا شده ایی
خیراتش دهد هر روز.
کسی نمانده.
راه بلد امامزاده
دخیل بند ضریح دیگریست.
میترسم امروز،
دستهای حنا بسته رعنا
به خواب امامزاده دیگری رفته باشد.
پ.ن:
بعد از مدتها تونستم چهار خط شعر بگم و این واسه من یعنی یک شروع جدید.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همهچیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما بههمراهِ آب و باد و خاک و آتش
تبعیدِ این سیاره شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست.
کسی در من همهچیز را خواب میبیند.
آتشی برای آتشی دیگر / شهرام شیدایی
پ.ن : روحش شاد اما خدایا به عقیده تو ۴۲، سالگی یکم برای مردن زود نیست؟؟
همه به صف.
یونیفرم های خاکستری .
از جلو نظام.
مقنعه های سیاه.
از پشت سر
کسی عاشقانه هایش را زمزمه میکند.
الله اکبر !!
شما ! بیرون از صف.
دستها روی میز.
ناخنها کوتاه.
کیفها روی میز.
شما ! بیرون از کلاس. ..
بیرون از کلاس،
کسی عاشقانه هایش را روی دیوار جا میگذارد.
تقدیم به مدیر اسبق راهنمایی قدوسی ، کسی که ما را با کابوسی به نام مدرسه آشنا کرد تا نمونه مردمی شود.
فال
می گوید:
آنکه روزی هزار بار می میرد
زیر پوست
نیلوفری پا به ماه دارد
که روزی
زیر بوته های خورشید بدنیا خواهد آورد
بگذار
تمام دفترش پر از ستاره های قرمزی شود
که گه گاه چراغ سبز نشانش میدهند
کهکشان تو به سیاره ای می رسد
که روباه ندارد
مار ندارد
سیب نیم خورده حتی.....
L’e’pouvantail/ مـترســــــک
پرنده خوش خیال
لانه میسازد.
روی شانه مترسک.
-------------
با پرنده ها
دست به یکی میکند.
مترسک رنجیده از کشاورز.
--------
Le vent n’y a pas.
L’oiseau n’y a pas.
L’e’pouvantail est soul.
۸۶/۰۵/۱۵
برو مرد بیدار اگر نیست کس
که دل با تو دارد همان یک نفس
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی در این تلخدشت؟
تو گل جویی ای مرد و ره پر خس است
شکر خواه را حرف تلخی بس است.
(۱۳۳۷)
..........
دیگر
نه چتری گم میشود.
نه پیراهنی پناهی
و نه خوابی تعبیر.
فقط گاهی , لحظه ای تا پایان باران
زیر یک سقف توقف میکنیم .
لبخند میزند
روی دیوار.
زنی با پیراهنی شبیه من.
با چشمهای مادری
که زار میزند روی بام.
مثل همان پدری
که دیگر به آسمان نگاه نمیکند
و خواهری
که هیچکس ندانست
دیر پشیمان شده بود.