برج حوت

 

از شلیک تیر تا شهریور تن تو. همه چیز از آخر شروع شد.

مهر از خاطرمان به یلدا رسید تا لباسی که آذر بی آستین برایمان دوخته بود.

تا تعبیر نوروز دلتنگیهایم را به فنجان قهوه ایی کوک میزنم که ماهی اسفند در آن خواب هفت سین میبیند هرروز.

به سلامتی تحویل اردیبهشت یک نفس خیال تو را سر میکشم.

 

 

پینوشت :

اول شعر بود، بعد ازتفضلات منتقدین تبدیل نثر شد.

 

دیروز خداحافظ

 

گاهی باید همه چیز رو رها کرد ورفت تا شروع دوباره.....

این رو وقتی لباسهامو اتو میکردم به خودم گفتم. مامان چمدونم رو بسته بود.

قلبم تیر میکشید . ایندرال ها دهن کجی میکردند و جواب نمی دادند.

یه missed call افتاد. No number...........

شاید بهار بود.گفته بود قبل از رفتنم دوباره زنگ میزنه. اما شاید.....

- دیگه کشش ندارم....... اینوچند روز پیش بهش گفتم و بعد بغضی که ترکید.

با آدمی که راه  دوره اینطور حرف نمیزنند. نگران میشه. هزار تا فکر پیش خودش میکنه.

همکارم راست میگفت .ولی بهار همیشه نزدیک بود.

*

- وقتی رفتی همه چیز رو همونجا بذار ....منظور از همه چیز همه اون چیزهایی بود که توی دلم تلنبار شده بود. کهنه شده بود.

 - سخت نگیر.......تو تنها نیستی.

 - من سخت نمیگیرم فقط همش به خودم میگم...........همش به خودم میگم..............

اصلا مشکل از همین جاست . از خودم . که هی مثل ور وره جادو شده این روزها.

ولم نمیکنه.

*

برای خداحافظی رفتم خونشون. یه صد دلاری کادو دادن . عجیب بوی مادرم رو برای من میدن همیشه. بوی خونه مادر بزرگ . بوی کودکی......بی دغدغه گی. آرامش.بوی ظهر تابستان و بادبادک  بازی.

دلم برای بچه گی تنگ شده .

*

-می خوای امروز بریم جایی که تو دوست داری ؟ کافه عکس. بشینیم حرف بزنیم.

- نه خوبم.

 نگفتم حوصله ندارم . نگفتم من پائیز رو بیشتر دوست دارم.

 نگفتم این روزها با کسی که زمانی ازش محبت زیاد دیدم  بد رفتاری میکنم.

فقط گفتم : خسته ام.............من به رفتن احتیاج دارم. به یه مدتی تنها بودن.

*

 

بهار ؟ تو میگی وقتی برگردم زمستون تموم شده ؟

 

 

 

 

برای دلارام

 

نمیدونم چرا لال مونی گرفتم. نقل امروز و دیروز نیست. خیلی وقته که می خوام در مورد خیلی چیزها بنویسم اما نمیدونم چرا پا نمیده.

از همهمه های وقت و بی وقت که در گوشم زمزمه میکنند و سایه به سایه همراهم هستند که گه گاه تصویرهای مرده ای رو برام زنده میکنند اما مثل حباب می مونند تا به خودم می آم محو میشن . مثل سراب.

میدونی.... خیلی چیزها اتفاقی نیست این ما هستیم که فکر میکنم اتفاقی بوده .

کسی چه میدونه  شاید حکمتی بوده که چند روز قبل از شروع سال تحویل وقتی داشتم آلبوم عکسهامو جا به جا میکردم از بین اون همه عکس  تنها تصویر یادگاری من و تو باید خودشو به بیرون بندازه تا من رو دوباره عذاب بده.

نوشته پشت عکس یک لحظه مرا برد به همان روزها.  " درکه سال 79" .

ناگهان همه چیز مثل فیلم از جلوی نظرم گذشت.اوایل آشناییمان بود .من تازه وارد دانشگاه شده بودم و تو در تلاش برای ورود به دانشگاه. اعتراف میکنم که همیشه به دختری هجده ساله غبطه میخوردم که چطور اینهمه در نهایت سادگی ، فعال  و اجتماعی بود. بی نهایت شاداب و سرزنده بود . شریعتی را از بهر بود و خیلی چیزهای دیگر که همه در کنار هم تورا کامل کرده بود و از بچه های N.G.O ایران مهر متمایز.

روزهای انتخابات و ریاست جمهوری خاتمی به یادم اومد که چقدر درتلاش بودی. چقدر با لهب عشق مصدق جر و بحث میکردی .

حالا من اینجا هستم. لهب فرانسه و تو در اوین.

دوسال و ده ماه حبس به جرم شرکت در تظاهرات مسالمت آمیز زنان در میدان هفت تیر.

و ده ضربه شلاق به جرم اخلال در نظم عمومی و تبلیغ علیه نظام......

روزی که باخبر شدم مثل این بود که اون شرکت لعنتی روی سر من کوبیدند و تا روزها با خودم تکرار میکردم .....ده ضربه شلاق.......شیرین عبادی وکیل خانم دلارام علی......

اعتراض به نقض حقوق زنان ....... بزهکار.......

 

مرده شور تمام هرزگانی که تو روزهای قشنگت .سرزندگیت و نوای سازت  رو حروم اونها کردی .

زن........!!

دلارامم .من خیلی وقته که از این واژه  سیر شده ام گرچه میدونم هستند کسانی که هنوز نامشان و شرافتشان  ارزش قسم خوردن داشته باشه.

از سر دلتنگی

 

نمیدانم، چند روز از پائیز میگذرد و من درکجای این دنیا ایستاده ام.

رو به راه نیستم. سر به راه هم .

همیشه همینطور بوده. درست زمانی که به انتظارش نیستی برگها میریزند و تو تازه میفهمی صدایی هستی خفته در گلو ، که به هیچ کجای جهان گره نمیخورد.

این روزها سیگارت را با فندک چه کسی روشن میکنی؟؟

 

Je te vois partout

                          

اینجا همه Etranger  هستند عزیزم. بدون نیاز به ترجمه .

و من سالهاست La peste  را نیمه کاره به خاک کتابخانه سپرده ام.

 

                          

اینجا همه Etranger  هستند عزیزم. بدون نیاز به ترجمه .

و من سالهاست La peste  را نیمه کاره به خاک کتابخانه سپرده ام.

 نمیدانستم روزی که طاعون به زندگی بزند سراسرش دملی میشود ، چرکی که ترکیدن تاولهایش را در گلو حس میکنی  و از سر اجبار قورت می دهی ......بی صدا.

ایفل . پائیز .کافه . قهوه . سیگار

اصلا به سلامتی کامو.........

این زندگی لعنتی سرتا تهش piece دو ساعته هم نیست. دیالوگ داشته باشی یا نه  کافیست نقشت را خوب اجرا کنی. حتی بدون تماشاچی...... مگر نگفتی ؟

هی...هی

Je suis fatige’e…….fatige’e  pour toute la vie.

 

بی پرده بگویم

حالا سالهاست که از اجرای صحنه آخر میگذرد ولی من دیالوگ نخوانده بازیگر را از یاد نبرده ام

 

.Je pense a’ toi

?Ou’ es- tu

?Que fais-tu

?Est-ce que j’existe encour pour toi

----

 

Etranger ( بیگانه)- La peste(طاعون) /آلبر کامو

 

 

 

                

 

 

ناگهان چه زود دیر میشود.

قدیم ترها هر بار که به خانه شاعران میرفتم و عکس قیصر امین پور رو در کنار دیگر شاعران میدیدم به یاد کتاب های دوران تحصیلم می افتادم.

این روزها از هر کوچه و میدانی گذر کنی عکس امین پور از در دیوار آویزان است.

پیچ رادیو را که بچرخانی نوای قیصر قیصر به گوش میرسد.

ضمن مراسم تدفین، کلنگ فرهنگسرای امین پور در زادگاهش زده شد تا پنج سال دیگر بهره برداری شود .

همزمان مراسم یادبودی در هند برگزار شد !!

و اخبارجدیدی که هر روز از ستون روزنامه میبارد.

اما سوالی که این روزها از خودم میپرسم این است که اگر" قیصر امین پور" شاعر دولتی نبود باز هم این چنین بود؟؟

روحش شاد.

 

پ.ن :

این روزها دلم چقدر بهانه میگیرد.

جائی که مشترک مورد نظرهیچ وقت در دسترس نیست.

 

گاهی آرزوها ته میکشن. مثل اینکه تاحالا دنیا هیچ بدهی به تو نداشته و تو از زندگی هیچ طلبی.  سهم تمام روزها خیرات باد ....

اونقته که هیچ چیز رنگ و بو نداره .حتی شنل. پائیز که جای خود داره.

حساب روزهای تنهایی خط میخوره .  پس به پس  و تو نمیدونی کجای تقویم دیواری            ایستاده ای فقط تا چشم بهم میزنی هی ورق میخوری . هی خط میخوری. هی هی.........

جمع و تفریقها اشتباه از آب در میاد. انگار دوباره یادت می آد روی هیچ آدمی نمیشه چرتکه انداخت . انگار دوباره باید از کلاس اول شروع کرد.

انگار باید رفت و تمام حسابهای تصفیه شده رو از پائیز پس گرفت.  از همهمه های سیگار و صندلی . از نگاه هایی آویزان به در. ازحرفهای حل نشده که چشم بسته گذشت.

جائی که مشترک مورد نظرهیچ وقت در دسترس نیست.

حالا هی بشین و برای من از رویای سبز کرم ابریشم ، پیله بباف.

 پروانه هم روزی آتش میگیره. حتی اگربال دربیاره.

 

              

 

 

چه میدانستم روزی خیابانهای شهر طولانی و سبدم خالی از هوای کودکی

 

یه کوپه خاک پشت دیوارباغ جمع شده بود که کمک میکرد راحت تر از دیوار بالا برم.

ملینا با تمام وجودش من رو هل میداد تا به شیروونی زنگ زده ای که دور تا دور دیوار باغ کشیده شده بود برسم. دستم رو دراز کردم ، شاخه ای از درخت آلبالو رو گرفتم و خودم رو به بالای دیوار رسوندم. تمام حواسم به لبه های زنگ زده و کج و موج آهن شیروونی بود تا به لباسم گیر نکنه که شاخه درخت شکست ، کنترلم رو از دست داردم و لیز خوردم اون ور دیوار.

صدا از پشت دیوار اومد: چی شد ؟

سرم رو که بالا کردم باغ با تمام درختاش جلوی چشمم ظاهر شد.

 

بعد از ده سال پا به باغی گذاشتم که بخشی از زندگیم در اون خلاصه شده بود.

پا به دنیای کودکی و نوجوانی خودم .

باغ نمرده بود اما پیرو خموده  شده بود .تک تک درختها رو شناختم. همه چیز سرجای خودش بود .

درخت توت پیرکه چند نسل از خانواده ما رو دیده بود، فصل ثمردهیش تمام شده بود، اما گردوها همه رسیده و چیده نشده بودند .

باغ دیگه شاداب نبود . علفهای هرز تمام باغ رو پوشونده بود. با اینهمه مسیر راه آب و جوبها که هیچ ، وجب به وجب باغ رو از خاطر نبرده بودم .

دیگه نه به فکر مار بودم نه جن  . نه از بوته های فلفل خبری بود نه گوجه فرنگی و نه هندونه. آفتاب گردون ها و بلالهایی رو که زمانی در حاشیه راه اصلی کاشته شده بود میدیم که دیگه اثری ازشون نبود.

 پدربزرگ.مادربزرگ .روزهای جنگ و درختهای قلمستونی پشت باغ که بعد از سی سال صاحب پیدا کرده بودند از جلو چشمم نرم گذشتند.

  فقط میدونستم فرصت زیادی ندارم .

دلم میخواست باغ رو با تک تک درختهاش بغل کنم. مثل آدمهایی شده بودم که قاچاقی وارد مملکت خودشون شدند.

 

آلبالوهای پهن شده توی بالکن از آلوچه شدن گذشته ، خشک شده بودند و نشون از این بود که مدت زیادیه که صاحبش به اونجا نیومده. صاحب جدید باغ فقط برای استراحت به اونجا می اومد و توجهی به باغ نمیکرد.

 

 از پله های ساختمون بالا رفتم و از پشت شیشه توی خونه رو نگاه کردم. جا کلیدی و تابلوها هنوز رو دیوار بود. میز صندلیها و تخت خواب هم آشنا بودند. ارزش حمل به تهران رو نداشتند که پدرم همه همونجا گذاشته بود.

فقط چند مبل و یک تلویزیون به اسباب خانه اضافه شده بود.

 

چشمم به درختهای انگوری افتاد که سقف پارکینگ رو پوشونده بود . همه سلیقه پدرم بود که سی سال زحمت اونجا رو کشیده بود. حالا بیشتر به ویرونه شبیه بود.

یکی از شوفاژهای خراب رو بیرون از باغ گذاشته بودند..دلم طاقت نیاورد به کمک اون یک شاخه انگور چیدم . حالا میفهمیدم زمانی قدر همه چیز رو دونستم که دیر شده بود. چقدر ناسپاس بودم .

 

صدای ملینا از پشت باغ اومد : بجنب.

دلم نمی خواست از باغ بیرون برم.

 

              

 

* اولین تپشهای عاشقانه قلبم

 

میدانی.....؟

هنوز براندو با نگاه پدرخوانده اش به من نگاه میکند .

 بوگارد خاکستر سیگارش را روی دلم میریزد و آتش میزند.

هنوزهم کلاغهای هیچکاک دور سرم پرواز میکند وتصویر پله های چوبی زیر قدمهایم قرچ قرچ میکند .

 با نگاهی آویزان به در.

درهمهمه سیگار و صندلی که ربطی به لهستان نداشت حل شدم .

 سرد شدم در فنجان قهوه ای که تعبیر نداشت.

روی میزی از زنی که پیشتر نمیدانستمش نوشتم .

 که زندگیش را بیشتر از شعرش زندگی کردم و آغازی شد برای بستن نطفه ای به نام شعر که هی برایم ورد و رجز بخواند تا روی ورقی ، دفتری بدنیا بیاید.

 از اوراد باد . خواب . چکاوک بی آشیان ........

کارعمران بود. صلاحی با " اولین تپشهای عاشقانه قلبم *" .

که فرصتی برایم نماند تا به او بگویم با یک کتاب هم میشود درکافه ای بی پنجره، پنجره ای به یک زندگی بازکرد.

 برای تمام عمر.

نمی دانی.......

من فقط درهمان روزها زندگی کردم  .

بعد با تعبیر گم شدن چتری در خواب، دیگر پاییز را ندیدم .

خلاص .

  

 

*اولین تپشهای عاشقانه قلبم /نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور/به کوشش کامبیز شاپور و عمران صلاحی.

                                      

امروز مرگ رو شنیدم. از چهار قدمی ما گذشت.