قصه یک خودکشی


 

تمام امروز تصویر مردی که تو برایم توصیف کردی از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.

 از ایمیل تو تا صفحه مانیتور ، از محل کار تا باشگاه ، حتی توی خیابانهای شلوغ تهران تا همین حالا که به اتاق من رسوخ کرده.

خط به خط ایمیل کوتاهت را در ساعت هشت صبح به دقت می خوانم:

 

در راه برگشت از ایران به لینز کسی کنار دستم نشسته بود که  حس می کردم حال خوشی ندارد.متوجه شدم در شهری که من زندگی می کنم سالها اقامت دارد.با هم دوست شدیم .او را دعوت کردم. بعد از آن روز دیگر خبری از او نداشتم تا چند روز پیش با من تماس گرفتند.

خبر دادند خودکشی کرده . در اتاقش خود را دار زده .هفته گذشته به مراسم تدفینش رفتم. حال خوشی ندارم.


 و من هاج وواج این قصه غربت که چقدر عجیب است .چقدر تلخ است .نه که در مملکت خودمان اتفاق نیفتد ، نه ، اما انگار شنیدن خبر خودکشی یک ایرانی در کشور بیگانه پر درد تر است. هرچقدر هم  که نشناسی اش باز دلگیرت می کند.

غربت هر چقدر هم که خوب باشد باز غربت است . پر از دل تنگی. دل تنگی برای همان یک وجب خاک خودت که در آن چشم گشودی.

به این فکر می کنم شاید اتفاقی در طول سفرش افتاده. شاید دل بسته بوده . شاید دل کنده.

کسی چه می داند در لحظات آخر چه بر او گذشته. شاید زیر لب زمزمه می کرده: دارم از سفر می آم /من همون مسافرم / که غریب جاده ها.

 

برادر عزیزم  چقدر تلخ بود قصه امروز. قصه مردی با یک طناب و چهار پایه واژگون.