carnaval

ظهر عاشورا از تجریش به سمت خونه :

دوتا جوون میپرند وسط خیابون و در حالی که با یک دست ماشینی رو نگه میدارند ، دست دیگه رو توی سطلی میبرند . به چشم بهم زدنی شیشه و کاپوت ماشین پر میشه از تصویر دست گلی. به اصطلاح طرح پنج تن روی شیشه شابلون زده میشه. 

 

داشت حالم بهم میخورد از اینهمه کثافت کاری. خدا رو شکر از این مهلکه جون سالم بدر بردم .

اما سوالی که در این بین پیش می آد اینه: حالا گیریم ماشینهایی که روز عاشورا از سقف تا لاستیک گل پاچی شده اند متبرک هستند ، تکلیف راننده ایی که سبقت میگیره تا شماره بده چیه ؟ 

----------- 

پی نوشت : خدا این کارناوال حسینی رو از مشتاقین نگیره که هر سال یه چیز جدید از توش در می آد.

برای someone که به تنهایی دنیایی بود.

دارد باران می آید

باران دارد به خاطر دلداری مادرانمان

هی گونه های من و سنگ مزار ترا میشوید.

انگار همین شب رفته از پیش ما بودی

که ناگهان به واهمه گفتی : نگاه کن دکمه پیراهنم افتاد !

که ناگهان زنی در قاب خیس دریچه آوازت داد :

- سفر بخیر !  

 

میگویند همه ما مسافرانی هستیم که روزی پا به این کره خاکی میگذاریم و روزی هم چمدان سفرمی بندیم.

هیچ کس تا ابد در این قطار نمی ماند . برای هرکس ایستگاه آخری هست .  مسافرانی که هنوز در قطارمانده اند برای آنان که از قطار پیاده شده اند دست تکان میدهند و اشک میریزند چرا که مقصد آنان هنوز نامعلوم است.  

 

دوست نادیده من که زمانی خواننده و همراه این وبلاگ بودی هرگز تصور نمیکردم که روزی چشمانم خیس شود برای از دست رفتن تو که هرگز فرصتی برای دیدارت نشد.

درخاطرم هست در جایی خوانده بود که کلمات هم روح دارند و این حقیقتی ست که نوشته های شخصی تو و یادداشتهای صادقانه ایی که همیشه برای من مینوشتی بقدری در خاطرم پر رنگ ماند که تو را مانند خیلی ها که از نزدیک دیده بودم دوست داشتم و هر بار از دیدن نام    someoneدر وبلاگم به وجد می آمدم.

خبر مرگ تو مثل خبر از دست دادن خیلی ها که ناگهانی رفتند ، برای من غیر قابل باور است.

من از پشت قاب شیشه ایی این قطار برای تو که رفتنت به این زودی مقدر شده بود دستی تکان میدهم و میگویم : 

سحر جان،

سفر بخیر .

خدا بهمراه.

اگر دیوار بزرگت بلرزد ، خودت را سرزنش کن.

 

            

  

{امروزبا دیدن تصویرروی جلد البوم " دموکراسی چینی " حال ملوکانه مان (که چند روزی دچار ناخوشی ناشناخته ایی شده بود ) به طور اساسی متحول شد.}

  

خلاقیت ، ارتباط معنایی قوی تصویر روی جلد با عنوان آلبوم (دمکراسی چینی) ، چیدن المانهای به ظاهر ساده و در نگاه اول بی معنی کنارهم باعث شد که از دیدن تصویر آلبوم گروه " گانز اند رزز" واقعا لذت ببرم .

سایت رادیو فردا اعلام کرد:  آلبوم" دموکراسی چینی"  که بعد از پانزده سال توسط گروه راک  گانزاند رزز به بازارعرضه شده خشم مقام های چینی را برانگیخت  و ارگان رسمی حزب کمونیست چین پخش این آلبوم را حمله ای زهرآگین به ملت چین تعبیر کرد و اعلام نموده: این آلبوم بخشی از توطئه های غرب با سوء استفاده از شعار دموکراسی برای کنترل جهان است. 

 

خواندن جملات مقامات چینی که به طورعجیبی شبیه جملات مقامات خودمان است ما را به این فکر برد یحتمل سران ما در جریان تبادل پایا پای اجناس درجه سه چین، جملات قصاری که به خورد ملت شریف همیشه درصحنه داده را در اختیار مقامات چینی گذاشته اند تا ضرب الاجل ملت میلیاردی آنها هم سیر شوند.

اما اگردر این میان خدای ناکرده ما را هم کمونیست کنند چه !!!؟؟؟

نوستالژی

 

شاید تمام لحظه های زندگی من ، بی آنکه بدانم، مزه مزه کردن یک نوستالژی طولانی باشد.

بیت العتیق

 باد میخزد آرام. از لابه لای ستونها. از روی پله ها. از کنار زنی سپید. نشسته در صحن وسیع. زانو به بغل. خیره به مکعبی سیاه.

*

شب از بیت العتیق گذشته .

سرانگشتانم میخزد آرام روی حریر سیاه . روی تخته سنگهای خاکستری.

گیج از بوی عود و گنگ از تکرار آدمهایی که هر کدام در پی چیزی به اینجا ختم شده اند. برای بعضی اینجا آخر دنیاست…….آخر دنیا.

تا گردن در گردابی از آدم فرو می روم  و کمی بعد……. این من نیستم که میروم ، مرا میبرند با پاهایی که از پی من کشیده می شوند. مثل دویدن دونقطه در حول دریا و دایره.......

ای جا پای باقی بر سنگ!

من نه چشمپای آمرزش آسمانم ، نه از برای رستگاری به این سرزمین رسیده ام.  تنها دلم میخواهد به جانب آن رهایی بی دردسر برگردم . همین........

کار هر روزم شده نشستن و خیره شدن به نقطه ایی عظیم.

خدای عجیبیست خدای ابراهیم.

درست مثل اینکه از لابه لای اوراد عجیب  برهنه در هوا صدای تو را میشنود......

گاهی پر از گریستن. گاهی پراز شکایت سنگی ام که خواب شکستن آیینه را میبینند با عقربی که در  سایه سارش به خواب رفته  .

و گاهی اعتراف میکنم ، من هنوز پائیز را با خاکستر سیگارش و یک قهوه تلخ دوست دارم.

و باز خیره میشوم به خدایی که کنار هاجر و اسماعیل به خواب رفته.

*

سبک بال،  شانه به شانه باد میرود. بوی باران میدهد زن. بوی اوراد سپیده دم .

گیج در شمارش قدمها. با هر طواف نبض غریبی زیر انگشتانش می تپد. حسی از جنس شادی ساره شاید.

 

 

زن دوباره از لا لایی آرام آسمان به خواب دور هفت دریا بر می گردد. 

 

عنوان این پست رو هرچه دلتون میخواد بگذارید.

این روزها حوصله حرف زدن ندارم. نوشتنم هم نمی آد. نمیدونم بین نوشتن و حرف زدن میتونه ارتباطی باشه یا دارم بهونه می آرم. حوصله سر و کله زدن با آدمها رو ندارم اما دقیقا شرایطش پیش می آد. روزها حوصله کار کردن هم ندارم و شبها اغلب با فیلمهای هالیوود سپری میشوند. فکر و فکر.........

کسی نمی دونه توی سرم چی میگذره. دیروز توی وبگردی هایی که داشتم در وبلاگ سرهرمس یه متنی خوندم . دیدم که چقدر شبیه من مینویسه.خوشم  اومد .مثل این :

*

مداد هم اصولن چیزِ انسانی‌ای است. از جنسِ آدم است. گذرِ عمر کم‌رنگش می‌کند. محوش می‌کند. کهنه می‌شود. پیر می‌شود. عین خودکار و خودنویس و روان‌نویس، ثبت نمی‌شود بر جریده‌ی عالم دوامش. بعد یک عدم قطعیتِ ملایمِ منطقی و پاک‌شدنی‌ای دارد در خودش. انگار با مداد که می‌نویسی، هی داری به یاد خودت می‌آوری که می‌شد که همه‌ی این‌ها نباشد. که تو نباشی. می‌شود که پاک شود. که پاک شوی. گیرم که یک تکه‌هایی از آن. بعد آدم دلش می‌گیرد. می‌گوید با خودش که مداد هم نشدیم که پاک‌ شویم گاهی از بعضی چیزها. که پاک کنیم. که پاک‌مان کنند از صفحه‌های‌شان ملت، اگر دل‌شان خواست. عشق‌شان کشید. راستی عشق را چه جوری می‌کشند؟

*

ولی من کاری به این کارا ندارم که عشق رو چطور می کـِشند ، می کُشند یا میخورند .

اصلا کلاً با واژه هایی که دو تا ساکن پشت هم دارند زیاد روابط خوبی ندارم.

فقط میدونم این روزها بدجوری هوس شراب و سیگار به سرم زده.

در آغازکلمه بود و خدا کلمه بود.

کلمه ها موجودات عجیب و غریبی هستند. همه جا می لولند . از هزار توی مغزما تا اکسیژن هوا. نفس میکشند. مثل اینکه خدا به کالبد این موجودات روح دمیده است. بعضی تک سلولی ، بعضی موجودات عالی هستند. بعضی چند سال و بعضی قرنها بین مردم زندگی میکنند.

کلمه ها چیزهای جالبی هستند . احساس دارند حتی زمانی که نوشته میشوند . آدم را طلسم میکنند و قادرند ضربان قلبی را چند برابر کنند. البته در موارد بسیاری هم خلاف آن به اثبات رسیده.

زندگی کردن لابه لای کلمات یک انتخاب است. مانند خیلی از انتخابهای دیگر. معتادشان میشویم  یک نوع شیفتگی شاید.

یک نویسنده ، خوب میداند چه مصیبتی ست  وقتی واژه ها لج میکنند، ناز میکنند و سرجای خودشان قرار نمیگیرند. درست مثل دوست دختر آدم . بدبدختی اینجاست که هرچه هم جایگزین آن میکنی حاصل کار، لنگ میزند.

گاهی کلمه ها آدم ها را گول میزنند، وقتی در موردشان فکر میکنی معقول به نظر میرسند اما به محض اینکه از دهان خارج میشوند شروع به شکلک در آوردن برای مخاطب میکنند و همه را به خنده می اندازند. مثل حرفهای رئیس جمهور.

ما آدمها با جمله ها زندگی میکنیم ، آنها را بزرگ میکنیم  و دست آخر روح را از کالبد آن خارج میکنیم و سنجاق میکنیم به دفترهای خاطراتمان. مثل جمله دوستت دارم که عمرش میتواند قد یک ماه و یک سال باشد یا به اندازه تمام عمر توی حفره های قلب ما دست و پا بزند.

گاهی حاصل آمیزش کلمات، تولد یک شعر یا کتاب میشود که ما آدمها نامش را میگذاریم شاهکار ادبی . شاید بی دلیل نیست که  ویرجینیا وولف در توصیف واژه ها بر این نکته تاکید میکند که: " با کنار هم چیدن جمله ها نمیتوان کتاب ساخت ، بلکه باید با جمله اتاق و گنبد ساخت تا کتاب شکل بگیرد ."

A testimonium of innocence

این روزها نوشتن برام سخت شده نه اینکه سوژه نیست که این تهران خراب شده با آدمهای عجیب و غریبش سرتا پا سوژه است. مشکل از اینجاست آدمهایی که بلاگم رو میخونند گاهی از من میپرسند: توی فلان پست  فلان نوشتی ، مشکلی هست؟؟

یا اینکه متنت رو خوندیم و نگران شدیم نکنه....

البته دراین دنیای بی سر وته و بزن دررو  باید کلاهتو بندازی هوا که یکی نگران حالت باشه واین جای بسی خوشحالیست اما تکرار مکررات این پرسشها کمی تا قسمتی سبب ابری شدن افکار وبسته شدن دست و پای  قلم برای رقم زدن مطلبیست که هیچ ربطی به مسائل شخصی نویسنده اش نداره.

البته از حق نباید گذشت  این عادت ما ایرانی های بلاگر است که تا تقی به توقی میخورد و از دست مش رحیم و شهین خانم ناراحت میشیم بدو بدو وبلاگمون به روز میشه تا همه عالم و آدم در جریان آخرین تحولات قرار بگیرند و همین خواننده رو شرطی میکنه که با خوندن یک متن به اولین چیزی که فکر کنه خود نویسنده ومسائل حاشیه ایی زندگیش باشه نه متنی که نوشته.

اما باید گفت لزوما اونچه که نوشته میشه دال بر زندگی شخصی نویسنده نیست یا اصلا ممکنه جزء آرمانهای نویسنده نباشه .اصلا چرا برای ما این جا افتاده وقتی که متنی رو میخونیم ، به جای اینکه به خودمون مراجعه کنیم و ببینیم اصلا میشه با اون نوشته همزاد پنداری کرد ، میریم سر وقت کالبد شناسی شخصیت روانی نویسنده که مثلا از شعری که نوشته بودی بوی عاشقی میآد..... خبریه!!؟؟   واین واقعا باعث تحیر بنده شده که چطور میشه به جای قوه بصری از قوه بویایی برای خواندن یک متن استفاده کرد !!

شعور

ما موجودات عالی هستیم اما استعداد آن را داریم که گاهی اندازه یک تک سلولی هم شعور نداشته باشیم.

یادداشتهای روزانه

 

همه چیزمون دقیقه نودی شده . حتی دلبستگی هامون.