بیت العتیق

 باد میخزد آرام. از لابه لای ستونها. از روی پله ها. از کنار زنی سپید. نشسته در صحن وسیع. زانو به بغل. خیره به مکعبی سیاه.

*

شب از بیت العتیق گذشته .

سرانگشتانم میخزد آرام روی حریر سیاه . روی تخته سنگهای خاکستری.

گیج از بوی عود و گنگ از تکرار آدمهایی که هر کدام در پی چیزی به اینجا ختم شده اند. برای بعضی اینجا آخر دنیاست…….آخر دنیا.

تا گردن در گردابی از آدم فرو می روم  و کمی بعد……. این من نیستم که میروم ، مرا میبرند با پاهایی که از پی من کشیده می شوند. مثل دویدن دونقطه در حول دریا و دایره.......

ای جا پای باقی بر سنگ!

من نه چشمپای آمرزش آسمانم ، نه از برای رستگاری به این سرزمین رسیده ام.  تنها دلم میخواهد به جانب آن رهایی بی دردسر برگردم . همین........

کار هر روزم شده نشستن و خیره شدن به نقطه ایی عظیم.

خدای عجیبیست خدای ابراهیم.

درست مثل اینکه از لابه لای اوراد عجیب  برهنه در هوا صدای تو را میشنود......

گاهی پر از گریستن. گاهی پراز شکایت سنگی ام که خواب شکستن آیینه را میبینند با عقربی که در  سایه سارش به خواب رفته  .

و گاهی اعتراف میکنم ، من هنوز پائیز را با خاکستر سیگارش و یک قهوه تلخ دوست دارم.

و باز خیره میشوم به خدایی که کنار هاجر و اسماعیل به خواب رفته.

*

سبک بال،  شانه به شانه باد میرود. بوی باران میدهد زن. بوی اوراد سپیده دم .

گیج در شمارش قدمها. با هر طواف نبض غریبی زیر انگشتانش می تپد. حسی از جنس شادی ساره شاید.

 

 

زن دوباره از لا لایی آرام آسمان به خواب دور هفت دریا بر می گردد.