به بهانه تولد آل پاچینو


 



اگر تو شیطان بودی و من وکیل مدافع ،

نوشیدن یک فنجان " قهوه چینی" در " یک بعدازظهر سگی"  به همراه تو  و طراحی سناریو " قتل منصفانه" با " بوی خوش زن"  چه لذتی داشت !!!


(25 آوریل، سالگرد تولد آل پاچینو)

 

 -----------------------------


وکیل مدافع شیطان (1997)

قهوه چینی  (2000)

بعد ازظهر سگی (1975)

بوی خوش زن (1992)

قتل منصفانه (2008)

Like


یه نفر تو فیس بوک می نویسه : کاملاً حس تحقیر شدن دارم .

هفت نفر like می کنند.

حالا معلوم نمیشه این هفت نفر از تحقیر شدن نویسنده خوششون اومده یا با نشون دادن بیلاخ به نویسنده (لوگوی لایک) حس همدردی خودشون رو ابراز می کنند؟؟!!

عنوان نداره!

 

 

1-      شهر به تسخیر پروتزی ها در آمده. صورت بوتاکسی ها. لب ژلی ها. یواش یواش دارن حالمو بهم می زنن این نانسی های سه ماه که با یک حموم موهای اکستنشنی شون کز می خوره.

 

2-      این فیس بوک هم شده مکافات. همه می خوان سر تو سوراخ همدیگه کنن . یارو رو ده سال به ده سال نمی بینی. می آد واست پیغام می ذاره.منو شناختی؟ و نام تمام جد آبادت رو جلو چشات می آره که دیگه حتما بشناسیش. نمی خوای ادش کنی . نمیتونی ایگنورش کنی. می مونی چه خاکی سرت کنی.

 

3-      هیچ وقت بلد نبودم واسه آدمها چهار چوب تعیین کنم. البته نمی دونم این تصور واقعیت داره یا تصویر

ذهنیه منه. البته اینو کاملا اعتقاد دارم که توی فرهنگ ما چیزی به نام چهار چوب واسه آدمها زیاد معنی نداره. به همون اندازه که بلدن چقدر خوب تموم زندگیشون رو از دیگران مخفی کنند به همون اندازه هم  بلدن هم وارد حریم خصوصی دیگران بشوند . من اگر نخوام نظر دیگران رو راجع به زندگی شخصیم بدونم   کیو باید ببینم؟؟

 

4-      یکی دو روز به عید، سبزه خریدم و رفتم به دیدن کسی، گفتم عید هستی؟ گفت نه می رم دیدن داریوش ، بعد از زیر میز یه دسته ورقه در آورد .همه ترانه .همه مجوز نگرفته .واقعا سنگ تموم. بعضی از امضاها رو می شناختم.گفتم چه جالب من نمی دونستم ترانه ها از اینجا میره اونور.گفت : مثل شطرنج  خون بازی.

پیش خودم فکر کردم ما ایرانی ها عجب موجوداتی هستیم. نوشته هامون توی مملکت خودمون مجوز نمی گیرن. سر از جای دیگه در می آرن. درحالی که همه زیر لب زمزمه میکنن به مملکت خودمون بر میگرده .

 

5-   فیلم  Ne te retourne pas   انقدر بهم چسبید که دلم میخواد یک بار دیگه ببینم. کافه های ایتالیا با مونیکا بلوچی. آدم به سرش هوای فرنگ میزنه...ای مونیکا.

 

6-      امشب داشتم حساب می کردم چند ساله که دوستش دارم، انگشتهای دستم که از شش گذشت ،خودم هم تعجب کردم. این سالها چقدر زود گذشتند ماوی.


نوروز مبارک

               


                 سالها پیش، نوروز جوردیگری بود.

                 دلخوشی هایمان رنگی بود، سبزه هایمان سبزتر و عیدی هایمان پربرکت.

                 طولی نکشیده فهمیدیم که نوروز را هرچه هم سرخاب زنیم ، باز رنگی به

                 رخسار ندارد.

                 سال به سال شد دریغ از پارسال.

                 یعنی دلخوشی هایمان کوچکتر، تنهایمان بزرگتر و صداقتهایمان کمرنگ تر.

                 همه چیز شد مجازی. ازهفت سین تا تبریکهای کپی پیست شده نخ نما.

                 انگار پیله های شهر زودتر از بهاری که از راه نرسیده، متورم شده و سالی            

                 که در راه مانده باز آبستن نوزادیست علیل.


                 با اینهمه فراموش می کنیم گاهی ، کنار سفره تحویل سال، کسی است

                 بزرگتر از آنچه به تصویر درآمده، تسلی بخش، که از لطفش،

                سبزه هایمان سبز، دلخوشی هایمان رنگی تر و تنهایمان کوچکتر خواهد شد.


                 نوروزتان مبارک / دلتان خوش.

                 فائزه


N سال پیش در چنین روزی شازده خانوم متولد شد


 

درست به خاطر دارم چند سال پیش از رادیو برنامه ایی پخش می شد به این صورت که بعد از نواخته شدن چند زنگ که به صدای ناقوس شبیه بود، مجری با صدای زمختش ( که هنوز ساز صدایش در گوشم مانده ) اعلام می کرد که مثلاً : سی صد سال پیش، در چنین روزی مصادف با....برابر با.... مظفرالدین شاه با خرش از روی پلی گذشت و تو بیشتر از اینکه بخواهی فکر کنی چه بلایی بر سر تاریخ آمده به این فکر میکنی که س ی ی ی صد سال پیش.....

حالا شده حکایت ما که اعلام می کنیم :

N  سال پیش در چنین روزی ، مصادف با روز جهانی نسوان ، شازده خانوم متولد شد.

 ( در اینکه شازده خانوم نامی مستعار است و اینکه تاکنون هم بلایی بر سرتاریخ نیاورده هیچ شکی نیست).

و این صدای زنگ مدام در گوشم تکرار می شود که عمر چقدر زود می گذرد. این خر ما کی از پل می گذرد؟!

 

             

پ.ن: مثل سالهای گذشته از همه دوستان به خاطر ابراز لطف و محبتشان تشکر میکنم.امیدوارم فرصت جبران برایم فراهم شود.

تقدیر


تقدیر به روسپی جوانی می ماند/ با کفشهای قرمز/ با لبخندی پرمعنا./


تو را می کشاند/ هر جا که خواست.

در فاصله دو نقطه


سر و ته زندگی در دونقطه خلاصه می شه:

·          نقطه سر خط .

·          نقطه ته خط .

یا برعکس.



( مابقی یا علامت سوال اند یا تعجب ، خیلی هم آقایی کنند تبدیل به ویرگول می شوند).



استثنائاْ هزارتومن


امروز روزنامه اعتماد رو خریدم هزارتومن.

البته به شهادت فونت درشت روش : استثنائاً.

اما تاریخ نشون داده همه چیز از همین استثنائاً ها شروع میشه!

 

 

پ.ن :

همکار بنده با شنیدن این خبر اظهار فضل نموده اند که :حتماً چیزهای مهمی توش نوشته شده !!!

از مشکلات مردم قرن بیست و یک:



-         سلام. این اینترنت ما کی وصل میشه؟

-         احتمالا فردا یا نهایت پس فردا.

-         خیلــــــــــــــــــــــی دیره آقا. من کارم لنگه.

-         شما که اینهمه تامل فرمودید، یکی دو روز فکر نمیکنم خیلی توفیر......

-         توفیر نداره ؟؟؟ من کارم عجله اییه.

-         خب پس من به شما اکانت دایل آپ میدم کارتون راه بیفته تا فردا که سرویس ای دی اس التون وصل شه.

-         متوجه نیستید . با دایل آپ کارم راه نمی افته آقا....

-         مشکلتون چیه جناب؟

-         ببینید آقا، اگر تا ظهر امروز سرویس من وصل نشه ، یک میلیون سرباز تراوینم می میرن. میفهمید؟؟؟؟؟؟؟



ظلم زنگوله به گردن ندارد.

معیرالممالک در شرح سفر خود به اروپا در سال 1900 ( آغاز قرن بیستم ) مینویسد که یک روز به مرکز صحیه پاریس رفته است در نویی، برای معاینه (چک آپ)، آنجا حکیم وقتی دریافته که او و همه خانواده اش قبل از غذا دست خود را می شویند از او پرسیده آیا نوکر و کلفت و خدمه را هم یاد داده یی که حفظ الصحه را رعایت کنند، معیر به فکر می رود، حکیم که جواب خود را گرفته به او نصیحتمی کند میکروب زنگوله به گردن ندارد که وقتی می آید خبرت کند، بی صدا و بی خبر می رسد.

در پایان شرح حادثات آن روز، معیر در کتابچه سفر می نویسد:

 

(به گمانم ظلم هم همین طور باشد، زنگوله به گردن ندارد. همین طور بی خبر می آید و گردن گیرت   می شود. مسری هم هست؛ از تو به خدمتکار سرایت می کند از آنها به رعیت و طواف و علاف، آنها هم با خودشان حمل می کنند به خانه... سر منزل و همسر داد می کشند و برای طفلان تربیت نشده کمربند می گشایند و وقتی در قیلوله اند طفلان این میکروب غظلمف را می برند در کوچه سنگ برمی دارند و به سگ بیچاره می زنند)



مسعود بهنود-روزنامه اعتماد- 17 شهریور 1388