ربنا


 

                                




بوی نون تافتون، نزدیک غروب توی محل. آش نذری همسایه و پخش دعای ربنا از تلویزیونی که آن زمان تنها دو کانال داشت.....نوستالژی خوب دوران کودکی من.



پ.ن :با حذف دعای ربنا از شبکه های تلویزیون،سریال ماه رمضان ،بدون تیتراژ پایانی، ناتمام مانده است.

جنس چینی

چند روز پیش، در خبرها :

 دولت چین اعضای بدن محکومین به مرگ را بدون کسب تکلیف از خانواده مرحوم می فروشد.

این ور دنیا. چند روز بعد:  

یکنفر بعد از تصادف به بیماستان برده می شود. دکتر تصمیم به پیوند اعضای بدن فرد آسیب دیده می گیرد.خانواده مصدوم نگرانند در این شرایط چشم و دست و پا از کجا و با چه هزینه ایی تهیه کنند.دکتر نگرانی خانواده را از بابت هزینه برطرف می کند و با اعلام این خبر که اعضای بدن تازه، به اندازه کافی مهیا می باشد، دست به کار می شود.

چند ساعت بعد. باز همان این ور دنیا:

 مصدوم چشم باز می کند، با یک چشم دنیا را گرد می بیند با یک چشم افقی ، یک دستش کوتاه و کم مو شده و دست دیگرش بلند و پر مو است. شماره یک پایش 36 و دیگری 44 .

قبل از اینکه خانواده مصدوم از این شاهکار هنری خلقت، انگشت حیرت به دهن گیرند، دکتر اعلام می کند:

جنسش چینیه اما کارش رو  راه می اندازه. فقط بگم دست راستش قبلا متعلق به یک سارق بوده که مقداری مراقب آن باشد بد نیست ، دیدم بهتر از دست یک قاتله. در کل جای نگرانی نیست. چند سالی جواب می ده !!

قصه یک خودکشی


 

تمام امروز تصویر مردی که تو برایم توصیف کردی از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.

 از ایمیل تو تا صفحه مانیتور ، از محل کار تا باشگاه ، حتی توی خیابانهای شلوغ تهران تا همین حالا که به اتاق من رسوخ کرده.

خط به خط ایمیل کوتاهت را در ساعت هشت صبح به دقت می خوانم:

 

در راه برگشت از ایران به لینز کسی کنار دستم نشسته بود که  حس می کردم حال خوشی ندارد.متوجه شدم در شهری که من زندگی می کنم سالها اقامت دارد.با هم دوست شدیم .او را دعوت کردم. بعد از آن روز دیگر خبری از او نداشتم تا چند روز پیش با من تماس گرفتند.

خبر دادند خودکشی کرده . در اتاقش خود را دار زده .هفته گذشته به مراسم تدفینش رفتم. حال خوشی ندارم.


 و من هاج وواج این قصه غربت که چقدر عجیب است .چقدر تلخ است .نه که در مملکت خودمان اتفاق نیفتد ، نه ، اما انگار شنیدن خبر خودکشی یک ایرانی در کشور بیگانه پر درد تر است. هرچقدر هم  که نشناسی اش باز دلگیرت می کند.

غربت هر چقدر هم که خوب باشد باز غربت است . پر از دل تنگی. دل تنگی برای همان یک وجب خاک خودت که در آن چشم گشودی.

به این فکر می کنم شاید اتفاقی در طول سفرش افتاده. شاید دل بسته بوده . شاید دل کنده.

کسی چه می داند در لحظات آخر چه بر او گذشته. شاید زیر لب زمزمه می کرده: دارم از سفر می آم /من همون مسافرم / که غریب جاده ها.

 

برادر عزیزم  چقدر تلخ بود قصه امروز. قصه مردی با یک طناب و چهار پایه واژگون.

دلواپسی


باران که می گیرد، دلم می خواهد کنار پنجره سرم را بروی شانه های صندلی لهستانی بگذارم و زمزمه کنم: این رد پای رویای کودکی است/ که می داند/ خستگان باران خورده را روزی/آن سوی دبستان آب و الفبای نان / و علاقه به بابای نیامده، خواهد دید/. او می داند این آسمان خاموش/ کی از هق هق یتبمان بی ترانه/ خواهد بارید ................

سید ! این روزها هوای دلمان را ابری کردی


پ.ن : از تکرار جمله : برایش دعا کنید ...بیزارم.بیزار

پ.ن:  سید علی صالحی سکته دوم را هم دست به سر کرد. این بار هم به خیر گذشت.

بس که سیگار را با سیگار .....


مرگ بازی


همیشه از جایی شروع می شود که انتظارش را نداری.

یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی.

هرچه با خودت تکرار می کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک، خودش را از گوشه ذهنت بیرون می کشد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.

مرگ بازی/ پدرام رضایی زاده/ نشر چشمه.

به بهانه تولد آل پاچینو


 



اگر تو شیطان بودی و من وکیل مدافع ،

نوشیدن یک فنجان " قهوه چینی" در " یک بعدازظهر سگی"  به همراه تو  و طراحی سناریو " قتل منصفانه" با " بوی خوش زن"  چه لذتی داشت !!!


(25 آوریل، سالگرد تولد آل پاچینو)

 

 -----------------------------


وکیل مدافع شیطان (1997)

قهوه چینی  (2000)

بعد ازظهر سگی (1975)

بوی خوش زن (1992)

قتل منصفانه (2008)

Like


یه نفر تو فیس بوک می نویسه : کاملاً حس تحقیر شدن دارم .

هفت نفر like می کنند.

حالا معلوم نمیشه این هفت نفر از تحقیر شدن نویسنده خوششون اومده یا با نشون دادن بیلاخ به نویسنده (لوگوی لایک) حس همدردی خودشون رو ابراز می کنند؟؟!!

چند هایکو / فرشته پناهی


آستین پیراهن ی زنانه

گره خورده به دمپای شلوار مرد.

طشت رخت.




روی سنگ غسال خانه

چرت نیمروزی می زند

مرده شوی.




چرخ خیاطی

پر هیاهو می دوزد

پیراهن عروسی لال را.




زیر روبان های قرمز

هدیه ی سالروز عروسی

بسته ای شکلات تلخ.

                                                           فرشته پناهی



پ.ن ۱):

گاهی هایکوها چه خوب به دل می نشیند.

پ.ن ۲):

این روزها کسی توی فکرم دست وپا میزند......

این روزها....................کیشوفسکی.


عنوان نداره!

 

 

1-      شهر به تسخیر پروتزی ها در آمده. صورت بوتاکسی ها. لب ژلی ها. یواش یواش دارن حالمو بهم می زنن این نانسی های سه ماه که با یک حموم موهای اکستنشنی شون کز می خوره.

 

2-      این فیس بوک هم شده مکافات. همه می خوان سر تو سوراخ همدیگه کنن . یارو رو ده سال به ده سال نمی بینی. می آد واست پیغام می ذاره.منو شناختی؟ و نام تمام جد آبادت رو جلو چشات می آره که دیگه حتما بشناسیش. نمی خوای ادش کنی . نمیتونی ایگنورش کنی. می مونی چه خاکی سرت کنی.

 

3-      هیچ وقت بلد نبودم واسه آدمها چهار چوب تعیین کنم. البته نمی دونم این تصور واقعیت داره یا تصویر

ذهنیه منه. البته اینو کاملا اعتقاد دارم که توی فرهنگ ما چیزی به نام چهار چوب واسه آدمها زیاد معنی نداره. به همون اندازه که بلدن چقدر خوب تموم زندگیشون رو از دیگران مخفی کنند به همون اندازه هم  بلدن هم وارد حریم خصوصی دیگران بشوند . من اگر نخوام نظر دیگران رو راجع به زندگی شخصیم بدونم   کیو باید ببینم؟؟

 

4-      یکی دو روز به عید، سبزه خریدم و رفتم به دیدن کسی، گفتم عید هستی؟ گفت نه می رم دیدن داریوش ، بعد از زیر میز یه دسته ورقه در آورد .همه ترانه .همه مجوز نگرفته .واقعا سنگ تموم. بعضی از امضاها رو می شناختم.گفتم چه جالب من نمی دونستم ترانه ها از اینجا میره اونور.گفت : مثل شطرنج  خون بازی.

پیش خودم فکر کردم ما ایرانی ها عجب موجوداتی هستیم. نوشته هامون توی مملکت خودمون مجوز نمی گیرن. سر از جای دیگه در می آرن. درحالی که همه زیر لب زمزمه میکنن به مملکت خودمون بر میگرده .

 

5-   فیلم  Ne te retourne pas   انقدر بهم چسبید که دلم میخواد یک بار دیگه ببینم. کافه های ایتالیا با مونیکا بلوچی. آدم به سرش هوای فرنگ میزنه...ای مونیکا.

 

6-      امشب داشتم حساب می کردم چند ساله که دوستش دارم، انگشتهای دستم که از شش گذشت ،خودم هم تعجب کردم. این سالها چقدر زود گذشتند ماوی.


نوروز مبارک

               


                 سالها پیش، نوروز جوردیگری بود.

                 دلخوشی هایمان رنگی بود، سبزه هایمان سبزتر و عیدی هایمان پربرکت.

                 طولی نکشیده فهمیدیم که نوروز را هرچه هم سرخاب زنیم ، باز رنگی به

                 رخسار ندارد.

                 سال به سال شد دریغ از پارسال.

                 یعنی دلخوشی هایمان کوچکتر، تنهایمان بزرگتر و صداقتهایمان کمرنگ تر.

                 همه چیز شد مجازی. ازهفت سین تا تبریکهای کپی پیست شده نخ نما.

                 انگار پیله های شهر زودتر از بهاری که از راه نرسیده، متورم شده و سالی            

                 که در راه مانده باز آبستن نوزادیست علیل.


                 با اینهمه فراموش می کنیم گاهی ، کنار سفره تحویل سال، کسی است

                 بزرگتر از آنچه به تصویر درآمده، تسلی بخش، که از لطفش،

                سبزه هایمان سبز، دلخوشی هایمان رنگی تر و تنهایمان کوچکتر خواهد شد.


                 نوروزتان مبارک / دلتان خوش.

                 فائزه