دل بعضی ها توی چشماشونه. دل بعضی ها توی دستاشونه . دل بعضی ها توی زبونشونه.

 

بعضی هم به خاطر کباب شدگی و سوختگی شدید اصلا دل ندارند ! 

 

(اطلاعیه روابط عمومی کبابی شاطرعباس جیگرکی و شرکاء )

 

.....

 

خیلی سال است که همه شبها یلداست.......

از  " کافکا " جمله ای به یادگار مونده که :

عمری چکش برداشتم و بر سر میخی به روی سنگی کوبیدم ، اکنون می فهم که هم چکش خودم بودم هم میخ و هم سنگ.

این جمله از اون جمله هاییست که سالهای ساله  با من زندگی میکنه ، شاید به این خاطره که هم چکش بودم هم میخ هم سنگ.....

یادش به خیر........

 

یادش به خیر....مداد سیاه و مداد قرمز (که بعضی ها بهش میگفتن مداد گلی ). پاک کن جوهری و دفتر کاهی که من هیچوقت ازش خوشم نمی اومد.

هر سال بوی پاییز و مهر که میاد با خودش هیجان و خاطرات روزهای اول مدرسه رو میاره .

شور و شوق پیدا کردن دوستهای جدید و اینکه زنگ تفریح خوراکی چی بخوریم هنوز از خاطرم نمیره.دوستهایی که چندتاییشون یادگار همون روزهای دوران دبستان هستند .    

 صبح که از خواب پا میشدیم بوی نون تافتون تازه و گلهای یاس توی گلدون تموم محله رو برداشته بود و توپ پلاستیکی گوشه حیات که همیشه قبل از رفتن به مدرسه باید یکی دو تا شوت به در و دیوارمیزدم. محله قدیمی با یکدونه دبستان قدیمی تر از خودش با درو پنجره های چوبی پوسیده و نیمکتهای دو نفری که گاهی بچه ها سه - چهارتایی هم روش میشستن و با گچ محدوده خودشون رو خط میکشیدن.

روز اول مدرسه انقدر شور و اشتیاق با سواد شدن داشتم که گریه بعضی از بچه ها و دلتنگی برای برگشتن به خونه بچه گانه به نظر می رسید (چون قبلش به من گفته بودن تو دیگه بزرگ شدی ) و معلم خشک و جوونی که از همون روزهای اول شروع کرد به درس دادن و سختی درس این ترس رو به دلم انداخت که نکنه هیچوقت یاد نگیرم.   اتفاقی که سالها بعد دقیقا روز اول دانشگاه برام افتاد وقتی که استاد به فرانسه شروع به صحبت کرد دلشوره روز اول مدرسه رو برام تداعی کرد.

یادش به خیر . دیر رسیدنهای سر صف و وراجی یواشکی با جلویی و پشت سری( که من اغلب جزء موارد تذکری بودم.)

یادش به خیر که تمام دغدغه بچه ها ،سی چهل بار نوشتن از روی کلمات سخت درس پتروس فداکار و ریزعلی فداکارتر از اون برای فردا بود و گم کردن هر روزی پاک کنهاشون.بعضی از مامانها هم که عاصی شده بودند و پاک کنها رو نخ میکردن گردن بچه ها مینداختن....یادش به خیر.

روزهای جنگ که اومد همه چیز رو برای مدتی بهم ریخت اما خاطره شیرین روزهای دبستان و اول مهر همیشه به یادگار موندند.

 

بی عنوان...

 

دوره های زندگی ، مثل پیاز لایه به لایه به زندگی ما اضافه میشن .

در هر دوره از زندگی ما آدمهای خاصی وارد میشن و خاطره ای شیرین از خود به یادگار میگذارند و  در دوره بعد جای خودشون رو به آدمهای دیگه ای میدن.گاهی وقتها دلمون برای لایه های کهنه و آدمهایی که متعلق به دوران خاصی بودند تنگ میشه .

بعد که وارد هزارتوی تارعنکبوتی ذهن میشیم ،میبینیم دلتنگی ما برای لایه های کهنه نیست  این شیرینی خاطرها هستند که مزشون رو به زیر زبون ما میکشونند.

سیب و گندم...........

 

خیالت را راهت کنم

تقصیر سیب نیست

حتی فکرکنم آن وقتها هم تقصیر گندم نبود.

یکدنگی آدم بود.

اینجا منظورم حواست.............

*(گوشه ای از شعر رسول رخشا که خیلی به دلم نشست)

خیابان هنر.

چه خبر بود امروز عصر خیابون میرداماد.

گه گاهی شهرداری غرفه هایی برای ارائه کارهای دستی و غیره به هنرمندان اختصاص میده اما اینبار یه کم فرق میکرد . یه جورایی آدم رو به یاد پاریس مینداخت.

توی پیاده رو جمعیت زیادی دیده میشد که به دیدن هنرمندانی اومده بودند که مشغول خلق اثر بودند. هیچکدوم از کارها فروخته نمیشد فقط برای آشنا شدن مردم با نحوه خلق یک اثر بود.

این میون فقط بازار کسب و کار طراحی از چهره داغ بود.

مثل اینکه قرار شده هر چهارشنبه یک خیابان تحت عنوان "خیابان هنر " به این کار اختصاص پیدا کنه.

                     

                     

                   

                   

                  

                 

                

                

   همینطور که مشغول قدم زدن بودم صحنه ای توجهم رو جلب کرد.پسری از چهره یک دختر فال فروش طرح میکشید.نتونستم از کنارش بی تفاوت بگذرم.فقط حیف که دستم کمی لرزید.

                

             

به نام پدر

 

روز اولی که " به نام پدر" اکران شد ،فیلم مورد استقبال خوبی قرار گرفت . تا اونجایی که چراغها روشن بود و چشم کار میکرد یک صندلی خالی دیده نمیشد (بعدش رو نمیدونم).

خیلیها مثل من بازی "پرویز پرستویی " یا عناوینی چون کارگردانی " حاتمی کیا " وشکار 5 سیمرغ در جشنواره ،  روبه سینما کشونده بود ومیشد گفت در مقابل فیلمهایی مثل :ازدواج به سبک ایرانی یا شام عروسی که اخیراً اکران شده بود ،حرفی برای گفتن داشت.

ابراهیم حاتمی کیا ، که سعی کرده بود این بار از دریجه جدیدی به مقوله جنگ و اجتماع نگاه کند ،تا حدودی به هدف خود رسیده بود.

فیلم شروع  و ادامه خوبی داشت اما مثل اکثر فیلمها ی ایرانی ،پایان بندی جالبی که در خور موضوع فیلم باشد انتظار فیلم رو نمیکشید و میشه گفت :چیزی شد در مایه های " سمبلی زسیون".

بیننده ای که "آژانس شیشه ای ، روبان قرمز و خاک سرخ " در پرونده حاتمی کیا می بینه ،  این انتظار رو داره که به تاثیر بیشتری  در " به نام پدر " برسه و ناکام میمونه.

  در هر صورت "به نام پدر "فیلمی نبود که برای حاتمی کیا به عنوان پیشرفت باشد"

 

                           

 

خوش آمدید

 

از کوچه ای رد میشدم که محو خوش آمدگویی اهالی کوچه شدم حیفم اومد که شما رو

 بی نصیب بگذارم.

نتیجه اینکه:تو مملکتی که مردم بتونن کوچه رو اختصاصی کنن ، شلوارتو باید سفت بچسبی که اختصاصیش نکنن.

 (برای حفظ موازین شرعی از آوردن نام لباس زیر در این وبلاگ معذوریم ولی منظور همان بود)

 

              

 

یک جمله قصار: قبل از اینکه دست تو هر سوراخی بکنید چک کنید یه وقت دندون مصنوعی توش نباشه.

تار سفید

 

امان از روزی که اولین تار موی سفید رو لابه لای موهات کشف کنی.همچین که میای بی سر و

صدا از ریشه مقطوع النسلش کنی  ُ دهنکجی سایه های نقره ای رو لابه لای موهای مشکی 

 میبینی  .