چیزی شبیه درد
از ستون فقراتم بالا می رود.
انگار کسی
بسته است پای مرا به ضریح.
با چهل قفل بی کلید.
بوی نا گرفته در من.
این دعاهای آویزان،
چرخ می زند دور سرم.
این امامزاده دیگر شفا نمی دهد.
تنها چشم انتظار روسری گلداررعناست
که اسکناس تا شده ایی
خیراتش دهد هر روز.
کسی نمانده.
راه بلد امامزاده
دخیل بند ضریح دیگریست.
میترسم امروز،
دستهای حنا بسته رعنا
به خواب امامزاده دیگری رفته باشد.
پ.ن:
بعد از مدتها تونستم چهار خط شعر بگم و این واسه من یعنی یک شروع جدید.
امامزاده منم دیگه شفا نمیده
خیلی سخته
خیلی زیبا
خیلی
دست مریزاد
دوباره خواندمت
زیباست
میخوام بگم واقعن لذت بردم از شعرت.
محشر بود.
ادرس جدیدم عزیزم.
سلام، از خوب جایی شروع کردی.
چه خوب که شما هم شعر می گویید
شاد باشید.
باریکلا...
سلام عزیز م ... شعر زیبایی سروده اید لذت بردم
چهل قفل بی کلید .........
عالی بود
کسی نمانده.
راه بلد امامزاده
دخیل بند ضریح دیگریست.